احساس خستگی میکردم.پاهام نای راه رفتن نداشت.به اطراف نگاه کردم تا جایی را برای نشستن پیدا کنم.اینجا مسیرش طوری بود که باید حتما یه مقداری رو پیاده میرفتم.چشمم به پارکی افتاد که نزدیک میدون رسالت بود و تصمیم گرفتم چند دقیقه اونجا بشینم و خستگی در کنم.تا ازین ور خیابون بخوام برم اونور خیابون سرسام گرفتم بسکه صدا بود.صدای بوق صدای موتور و ...چقدرم این حوالی عوض شده بود .چقدر تهران بزرگ شده و البته پر سرصداتر و آلودتر.بالاخره رسیدم و روی نیمکتی نشستم و همونطور که توی سرم هزارتا فکر چرخ میخورد به جلو خیره شدم.چقدر این محل آشنا بود برام .ناخوداگاه کبوتر خیالم به پرواز درآمد و رفت به سالها قبل که همین نزدیکی جایی همین حوالی کنار میدون رسالت با حسین نشسته بودیم و حرف میزدیم...گفتم:حسین به چی فکر میکنی؟ پک غلیظی به سیگار زد و گفت: هیچی همینطوری. گفتم:فکر میکردی یه روز با هم بیایم تهران گفت:خب ما خیلی جاها با هم رفتیم اینم روش خندیدم و گفتم: اما اینجا تهرونه. تهرون تهرون که میگن همینجاستا.
لبخند ریزی زد و گفت: آره خب.جواباش کوتاه بود و پک هاش بلند! پرسیدم: چیزی شده که به من نمیگی؟ گفت: چیزی هم هست که به تو نگم. گفتم:هست دیگه که اینجوری تو خودتی. دوباره لبخند زد از همون لبخندایی که دل منو میبرد. گفتم:حتما دلت تنگ شده برا کسی هان؟ زیر چشمی نگام کرد و گفت: نه بابا مارو چه به دلتنگی. گفتم:حسین هیچکس ندونه منکه میدونم فلب تو اندازه گنجیشکه . حتما دلتنگ منیر شدی. بلند خندید و گفت اونکه بععله گفتم:خب پس برگردیم و خندیدم . گفت مجید دلم برا دخترام تنگ شده .دوس داشتم الان اینجا بودن گفتم: خب معلومه باید تنگ بشه . من که منم الان دوس داشتم جفتشونو بغل کنم و اون لپای خوشگلشونو بکنم با دندون تو که ج گلچين ...
ادامه مطلبما را در سایت گلچين دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : m-lotyo بازدید : 83 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 17:13